می میرم عاقبت
در روزی از بهار
شاید،
نوروز
شاید،
در روزهای اول یک فصل پرشکوه
در ساحل خزر
می میرم عاقبت
در زیر سرو سبز پریشان موی
در حالت نشسته
با خنده ای که بر لب من موج می زند
سیگار، در میان دو انگشت
می میرم عاقبت
در حالت نگاه
بر سبزه های سبز تماشایی
تن داده بر نسیم دل انگیز نوبهار
گل ها به رقص و خنده و شادی
شبنم نشسته بر رخ گل ها
می میرم عاقبت
لم داده بر زمین
بر خاک آشنا
در حالت تماشا
بر دوردستِ آبی دریا
قایق میان آب
صیاد پیر خفته به ساحل
مرغان به کار خواندن و پرواز
می میرم عاقبت
در گوشه ای که ساکت و دنج است
همراه من کسی است،
در حال شکل دادن شن ها
چشمان من کمی به نظر خسته می رسند
ذهنم،
لبریز خاطرات گذشته
می میرم عاقبت
اما،
آن آخرین نفس،
آن آخرین کلام،
آن آخرین نگاه، به شادی
تقدیم چشم های تو باشد
درباره این سایت